دیروز کیف پولمو دادم به بابام برام نگه داره تا برم دبلیوسی ... وقتی برگشتم دیدم بابام برا همه فالوده گرفته ، اینقد خوشحال شدم ! ولی عمق فاجعه زمانی معلوم شد که کیف پولمو پس داد ...
یه بار واسم نامه اومد ، بعد نامه رو باز کردم ولی هر چی منتظر موندم مثل تو فیلم ها نویسنده نامه با صدای خودش نامه رو واسم نخوند ... هیچی دیگه لحظه سختی بود : ( کاخ آرزوهام فروریخت ...
با پسر خالم داشتم حرف می زدم وختی حرفش تموم شد یه حوله برداشتم صورتمو پاک کردم از بسکه آب دهن تو صورتم ریخت ؛ نمی دونم این پسر خاله است یا آبشار نیاگارا : )