آغوش من سرزمین تو بودکاش قدری عرقِ میهن پرستی داشتی وطن فروش!
لقمــــه بزرگتر ازدهانت بودمبرای همین بودکه مرا خرد می کردیتا انـــدازه شوم
بعضیها یار نیستن بارن وقتی که می رن آدم احساس می کنه سبک شده !
دیگر تمام شدآرزو هایم را گذاشتم در کوزه با آبش قرص های اعصابم را می خورم
آدم ها لالت می کنند…
بعد هی می پرسند…
چرا حرف نمی زنی؟
این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست…