شبیه کسی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید :
باید تـَرکـــــ کنم !
ســیگار را ، خانــــه را ، زندگـــی را و باز پُــکــی دیگــــر می زند …
خودت اینجوری نبودی
سیگارهای تلخ مرا به خواب های شیرین بردند
کاش می توانستم خواب هایم را به تصویر بکشم
روزگار می گذرد
شب ، روز
سیگارهای تلخ تکرار می شوند
خواب های شیرین ، اما …
نبودی
با سیگارم تنهایی پر می کردم
گذشت
امروز قرار بود که بیایی
اما کلاغی از سوی تو آتشی برایم آورد
گفت : روشن کن! بکش! که او دیگر نمی آید
نفس هایم بی تو
بوی خاکستر سیگار پیرمردی را می دهد
که به جوانی ازدست رفته اش می اندیشد