به بابام میگم پدر موجودیست که جونشو واسه بچش میده اما ماشینشو نه
؛ امیدوارم بودم تحت تاثیر قرار بگیره
که گفت : آخه ماشینش جون بچشو می گیره !
مادربزرگ می گفت : دل هر آدمی دری دارد
می گفت : باید باز کنی در دلت را روی لبخند آدم ها
می گفت : هر کدام از این درها یک کلید بیشتر ندارند
می گفت : کلید دل آدم دست خود آدم نیست
می گفت : انگاری کلیدها را دم خلقت پخش کرده اند
بین آدم ها و هر کسی یکی برداشته برای خودش
می گفت بلند شو برو بگرد
بگرد ببین کلید قلب کیست توی دست هایت ؟
ببین کلید قلبت کجاست ؟
بالشت خودم را ترجیح میدهم،
چرا که شانه های امروزی مثل بالشت های مسافرخانه اند،
خوب میدانم سرهای زیادی را تکیه گاه بودند!