رفته اند !
نیستند
دلم ، صبر و قرارم ، دستانت ، نگاهت ، هوش از سرم
بیاورشان
چقدر سخته واسه رسیدن به ستارت
تا آسمون بری اما وقتی رسیدی ببینی صبح شده
تیغ روزگار شاهرگ ” کلامم ” را چنان بریده
که سکوتم ” بند ” نمی آید !
باران همیشه می بارد
اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند
نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن . . .