مامان و بابام چند شب پیش با هم دعواشون شد و مامانم قهر کرد رفت خونه مامانش اینا …
بابام گفت به جهنم خودم به تنهایی زندگی میکنم !!! بعد از چند شب که کلی ظرف نَشُسته تو کابینت جمع شد
دستارو زد بالا ظرفا رو بشوره ؛ دیدم زیر لب داره غر میزنه و میگه اینم شد زن ؟؟؟ ببین این قابلمه ها چقدر جرم
گرفته سیاه شده ؟!؟!؟!
صدام زد آهای پسر بیا ببین انقدر ساییدم این قابلمه رو ، ببین چه برقی میزنه کیف کن برو برا مامانت تعریف کن …
رفتم نگاه کردم دیدم همه قابلمه های تفلون مامانم رو با سیم ظرف شویی به قدری ساییده که سفید شده !!!
فقط اب دهنم رو قورت دادم و آماده جنگی عظیم شدم …
مامان من عـــــن دارم …
امشب ، شب تولدمه مامانم میگه : ”برو جارو و گردگیری کن،شب مهمونا میان”
میگم : مامان من تازه به دنیا اومدم ، برم جارو کنم ؟
رفته زیر پتو میگه من هم تازه زاییدم،باید استراحت کنم
چرامنو نیگا میکنی؟
جلو تلویزیون نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدم گوشیمم دستم بود داشتم با صدای بلند “انگری بردز” بازی میکردم
یهو مامانم برگشت بی مقدمه گفت :
نگاه کن تو رو خدا ۳۰ سال بچه بزرگ کردیم که یا تو اتاقش بشینه مانیتورو نگاه کنه لبخند بزنه واسه خودش یا
گوشیشو دستش بگیره با گوشیش کفتر بازی کنه !!!
به مامانم میگم میخوام برم بیمارستان ملاقات خاله..
میگه :تیریپِ فامیل دوستی ور ندار ، پرستار خوشگله امروز شیفتش نیست!