سر دیگ عدسی غوغا می شه
توی دیگ عدس افتاده یک مگس
بخورم نخورم گرسنه می مونم
قدر آش ننم رو حالا می دونم
هر روز تنگ غروب تو سربازی
صفا داره لب مرز تیر اندازی
چه خوب و قشنگه بیابونا
در حسرت دیدن یه لحظه خیابونا
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
بسوزد آنکه سربازی بنا کرد
تو را از من مرا از تو جدا کرد
گروهبانان مرا بیچاره کردند
لــباس شخصی ام را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را
لباس آش خوری کردند تنم را