از اتاق خاطراتم بوی حلوا بلند شده است
آرام فاتحه ای بخوان …
شاید خدا گذشته ام را بیامرزد !
خاطرات هرچه شیرین تر باشند
بعدها از تلخی گلویت را بیشتر می سوزانند
هر روز که بیدار می شوم
وحشت زده قاب خاطرات ذهنم را مرور میکنم
هیچ بعید نیست تو از آنجا هم رفته باشی
دارم برگ می کشم اما نه سیگار برگ !
برگ برگ خاطرات سوخته ام را که داخل سیگارم ریخته ام
حکایت من حکایت کسی است
که عاشق دریا بود اما قایق نداشت
دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت
حکایت کسی است که زجر کشید اما ضجه نزد
زخم داشت ولی ناله ای نکرد
نفس می کشید اما همنفس نداشت
خندید اما غمش را کسی نفهمید