نویسنده : مازیار فلاحی
کتاب : کلاغ پاییز کودکی
سگ های بیچاره
بسکه از بر و بچه های این کوچه سنگ خورده بودن و فحش خواهر و مادر شنیده بودن
دیگه از هر کس و ناکسی بیم داشتند.
همین پریشبا سگ نر ماده رو وادار کرد جلو یه پسرکی دم تکون بده
شاید یه چیزی ازش بگیرن
اما پسره چنان لگدی زیر دو سگ بیچاره زد که زوزه اش تا ده تا خیابون اونورتر شنیده شد
و خلاصه خیلی تنها بودن و زندگی بهشون خیلی بد می گذشت
دوتایی کنار هم لمیده بودن، سگ نر که متوجه فشار گرسنگی همدمش شده بود
آهسته پوزه شو به پوزه اون می کشید
ماده سگ گرسنه محو محبت سگ نر انگار که لبخند می زد
عوعوی کوچولویی کرد و به خواب رفت
سگ نر پیش خودش فکر می کرد
عجب روزگار گندی شده ، غذا که گیر نمی یاد، مرتب باید کتک هم بخوریم.
چرا این آدم ها همش میزنن، همیشه هم از ترس نیست
چون وقتی میزنن بعضی هاشون دارن می خندن و هورا می کشن
تو دلش عهد کرد و گفت:
به خدا اگر این بار بزنن، منم می گیرم
اما یواش یواش این افکارش با یه استخون در هم آمیخت و به خواب رفت
نزدیکی های صبح در حالیکه هر دوتایی خواب بودن،
یه دختر بچه با ظرف غذا و چند استخون می رفت طرف سگها
مال همون خونه ای بود که جلوی خوابیده بودن
یه کم از آشغال گوشت هاشون کش رفته بود
برای این دوتا حیوون بیچاره
سگ نر ناگهان چشماشو باز کرد
متوجه یه سایه شد که روی سر جفتشون افتاده بود
فقط چند لحظه طول کشید
بدون اینکه بدونه چکار میکنه
به طرف دختر کوچولو که به طرف ماده سگ می رفت یورش برد
و در یک آن تیکه و پارش کرد
عابرا مردم و اطرافیان با دیدن این صحنه با سنگ و چوپ به طرفشون حمله کردن
دیگه راه گریزی نبود
سگ نر با دهن خونی زوزه کشان دور و بر سگ ماده می چرخید
اما سگ ماده خونین و مالین
با دست و پای شکسته روی زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد.
سهشنبه 17 دی 1392 ساعت 23:07