اگر سرت رو روی سینه ام بگذاری
هیچ صدایی نخواهی شنید
قلبِ من طاقت این همه خوشبختی رو نداره
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست
و نه هیچ کس دیگر
فقط میداند که هرچه هوا سردتر می شود
دلش آغوش گرم می خواهد
زمستان است و هوا پر شده
از دوستت دارم هایی که به بادها سپرده ام
کاش پنجره ات باز باشد
گهگاهی سفری کن به حوالی دلت
شاید از جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
عزیزم حسادت نکن
این که بعد از تو بغل گرفته ام
زانوی غم است !