صبح ها که شیر داوود تور به گذرگاه سنگی می انداخت
سه تا دخترای نورمحمد پیر
هم همون ساعت برای ماهی گیری تور به آب می انداختند
اولی که از همه بزرگتر بود بیست سال داشت و اسمش گلایل بود
دومی یاس و سومی هم که چهارده ساله و اسمش ماهی بود
گلایل رعنا و خیلی زیبا بود
گاهی که شیر داوود نگاهشون می کرد
به هم آب می پاشیدند و زیرزیرکی می خندیدند
تا این که یه روز شیر داوود طاقت نیاورد
اسب کهرش رو زین کرد و زد به آب
دخترا ماهی گیری رو کنار گذاشتن
گلایل با عجله از آب بیرون اومد و ایستاد به انتظار
شیر داوود با شجاعت از رودخونه گذشت
خیس شده بود ، از اسب پایین پرید
و جلوی گلایل ایستاد
یاس و ماهی کمی عقب رفتند
لباس های شیر داوود توی باد به تنش چسبیده بود
و قطره های آب از سر و دماغش می چکید
خیره خیره به گلایل نگریست
ناگهان صدای هی هی از دور شنیده شد
نورمحمد پیر در حالی که داسی رو توی هوا می چرخاند نزدیک شد
کمی که نزدیک تر شد سوار بر قاطر فریاد زد :
برو عقب بی ناموس
شیر داوود چشمانش برقی زد و با صدای گرفته گفت :
دو شو (دو شب) دیگه که قرص ماه کامل بشه می آم می دزدمت
بعد با سرعت روی اسبش پرید و به آب زد
نورمحمد که لب رودخونه رسیده بود فریاد زد :
اگه یه بار دیگر این سر آب پیدات بشه
با همین داس کمرتو میشکافم
شیرداوود به عقب نگاه کرد
لبخندی موذیانه روی لبای گلایل بود
خنده ای کرد و ردیف دندانهای سفیدشو بیرون ریخت