اندکی بعد از آب گذشته بود
شب بود قرص ماه کامل شده بود
شیر داوود با لباس یکدست سیاه و اسب کهر
لب آب منتظر بود
چشمانش را گشود و آهسته بر هم زد
وارد آب شد
اندکی بعد بی سر و صدا به خانه نورمحمد نزدیک می شد
از اسب پیاده شد
قصد بالا رفتن از دیوار و داشت
که متوجه سایه ای جلوی در شد
دختری به انتظار ایستاده بود
شیر داوود به خود آمد و گفت :
وقت تنگه بیا رو کولم
دوتایی با چالاکی روی اسب پریدند
که سر و صدایی برخاست
دهاتی ها به کمین نشسته بودند
ناگهان هجوم آوردند
شیر داوود لحظه ای احساس کرد که نارو خرده
اما صدایی پر صلابت از پشت سرش گفت :
پس منتظر چی هستی بتاز
شیر داوود به سرعت از میان چوب و چماق دهاتی ها
عبور کرد و چند تایی رو با ضربات شلاق ناکار کرد
از رودخونه که رد شد احساس کرد
دست هایی که محکم حلقه شده بود
شل و بی توان شده
دختر را محکم گرفت و
سعی کرد از خود جدا نکند
اونطرف رودخونه
هر دو روی ریگ های کنار رودخونه دراز کشیدند
شیر داوود رو به دختر گفت : حالت خوبه ؟
اما جوابی نیومد
ناگهان متوجه اسب کهرش شد
که تمام خونی بود
هراسون دختر را به پهلو خواباند
داس بلندی تا دسته توی کمرش فرورفته بود
شیر داوود فریادی از درد کشید
و صورت خیس دختر رو زیر نور ماه بالا گرفت
اما این گلایل نبود
این جنازه
جنازه ماهی بود که زیر مهتاب می درخشید