جناق می شکستیم و می گفتیم یادم تو را فراموش
امروز تمام استخوان هایم شکسته و هنوز فراموشت نکردم
من مانند هم سن و سال های خودم نیستم
که هر روز یک آرزویی دارند برای آینده
من تنها یک آرزو دارم
و آن این است که شبی بخوابم و دیگر بلند نشوم
تا نشنوم
تا نبینم
تا نشکنم
تا هر روز چندین بار نمیرم
دیشب در خواب ناگهان کسی در گوشم گفت تو را چه به عشق!
گفتم چرا؟
گفت تو در خوابی و عشقت با دیگری!
بریدم
بـــاد آورده را بــــاد مــی بــــرد ...
قــبـول ... !
اما تو که با پاهای خودت آمده بودی
چرا ؟
این روزها تلخ می گذرد
دستم می لرزد از توصیفش
همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی
مثل خودکشی است با تیغِ کُند