خاطرات هرچه شیرین تر باشند
بعدها از تلخی گلویت را بیشتر می سوزانند
هر روز که بیدار می شوم
وحشت زده قاب خاطرات ذهنم را مرور میکنم
هیچ بعید نیست تو از آنجا هم رفته باشی
دارم برگ می کشم اما نه سیگار برگ !
برگ برگ خاطرات سوخته ام را که داخل سیگارم ریخته ام
تـو چـه مـی فـهـمـی از روزگـارم
از دلـتـنـگـی ام
گـاهـی بـه خـدا الـتـمـاس مـیـکـنـم
خـوابـت را بـبـیـنـم
مـی فـهـمـی ؟
فـــــقــــــط خـــوابــــــت را