آقای شهردار بگویید اینقدرعوض نکنند رنگ و روی این شهرِ لعنتی را …
این پیاده رو ها ، میدان ها ، رنگ و روی دیوار ها …
خاطراتم دارند از بین می روند !
عابرانی که از کنارم می گذرند مست عطر تنم می شوند
و نامش را که می پرسند دلم می لرزد
چگونه بگویم خاطرات توست ؟
چشمم به گیسوانت که می افتد
تمام خاطراتمان آرام آرام ، زنده می شوند
یک به یک ، مو به مو …
میروم تا در آغوش خاک قرار گیرم
و تمام خاطراتمان را به خاک بسپارم
چون دیگر بعد تو پناهی بهتر از آغوش خاک ندارم !
جور میکند خدا در و تخته را با هم آنطور که تو و مرا …
تو خاطره ساز و من خاطره باز !