بوی ربنای تو و ماه دلتنگی های من
افطار می کنم خاطرات نبودنت را …
از اتاق خاطراتم بوی حلوا بلند شده است
آرام فاتحه ای بخوان …
شاید خدا گذشته ام را بیامرزد !
هر روز که بیدار می شوم
وحشت زده قاب خاطرات ذهنم را مرور میکنم
هیچ بعید نیست تو از آنجا هم رفته باشی
دارم برگ می کشم اما نه سیگار برگ !
برگ برگ خاطرات سوخته ام را که داخل سیگارم ریخته ام
از بعضی از آدم ها تنها خاطره می ماند
از بعضی های دیگر هم هیچ
خاطره ساختن لیاقت می خواهد